3:

زنی بود
از دکمه‌ی سِیو می‌ترسید
عینک تیره می‌زد
طوری شالش را پشت گوش می‌انداخت
که کسی به خاطر نیاوردش
 
در کامپیوترش هیچ عکسی نبود
هیچ نامه‌ای
مدام سطل آشغالش را خالی می‌کرد
انگار همین حالا لپ‌تاپش را از جعبه در‌آورده بودند
 
طوری در را می‌بست
که گویی
هرگز به خانه برنخواهد گشت

شب‌ها که مسواک می‌زد
اثر انگشتی از گردنش بالا می‌آمد
گلویش را می‌فشرد
 
لک‌لکی بود در آسمانی خالی
که خرچنگی رهایش نمی‌کرد
 
همسایه‌ها می‌گفتند
همیشه گردنش خراش داشت
و لبش مکیده شده بود
معلوم نبود
از کدام طرف.

#سارا_محمدی_اردهالی 
۱ ۰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان